قصه ی آه ( 3 )
............ دختر هرچه تلاش می کند در را باز کند با هر کوشش او ساقه های پیچک که دور نرده های آهنی پیچیده , خار گشته وبه دستانش فرو میرود . با گریه های جانگداز او , آوازهمراه اش , رفته رفته خاموش شده و پرندگان هم دیگر نغمه سر نمی دهند . درمانده به خانه ی انتهای باغ میرود . میداند همه چیز را ...........! خانه چهل اطاق دارد که تودرتو است و به جز یکی همه شان قفل شده و در اطاق چهلم جسد پسری ست که با آه و زاری دختر زنده خواهدگشت . ! دختر قصه را در کودکی از مادرش شنیده و ختم ماجرا را میداند و از عاقبت معلوم آن گریزان است . و میداند " گریه " سرنوشت او را خراب می کند و او را از " اون " ی که فقط با صدایش آشنابود و خودش را هیچوقت نشان نمیداد , جدا میسازد . آرزویش فقط رسیدن به " اون " هست نه آن کسی که آخر داستان به او ی دیگر ختم میشود . در تنها اطاقی که بازاست لجبازانه می رقصد و می رقصد و آواز های شاد سر میدهد و غمی به دل راه نمی دهد . آهی هم نمی کشدگرچه آینده نگرانش میکند . بعد از چهل سال دختر به اطاق چهلم پا می گذارد . مادرش قصه را عوضی گفته بود !!جسد بیجان پسری آنجا نبود . پیرمردی کور ولی رشید و تنومند , پشت نرده های پنجره ایستاده بود و آواز قدیمی : آزاد بیر قوشودوم .......... را میخواند . به دختر سلام کرد انگارکه همیشه منتظرش بود . صدای آشنایی داشت که دل دختر را لرزاند و بی اختیار چنان آه عمیقی از ته قلبش کشید که موهای سفید دختر روی چهره ی چروکش پریشان و لخت رها شد . رازی در سینه ی مرد بود که اگر دختر می فهمید فقط به حال او دلسوزی میکرد و عشقی را که تنها به " اون " داشت محو میشد . آنها باقی عمرشان را در باغی که هیچوقت به روی همگان باز نشد گذراندند و فقط با هم زندگی کردند .............. پیرزن به آواز پیرمرد خوش بود و پیرمرد به عشقی که هنوز در وجود پیرزن سرکشی میکرد ............
ناتمام ...................